آرزوهای «ویکتور هوگو»

 
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی. نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند، چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی، چراکه هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک قناری گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی، هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مال من است.» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید.  
 
 

خانه ام چه بزرگ است!

 
همین چند وقت پیش بود که تازه معنی حرفی را که کسی سال ها پیش به من گفته بود، فهمیدم!
او به من گفته بود: «هیچ خبر داری خانه ات اتاق های زیادی دارد » من راستش عادت کرده بودم این طور فکر کنم که خانه من همین یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ و پاکیزه را دارد که اتفاقاً اتاق خیلی قشنگی هم هست. هم خوب تزئینش کرده ام و هم کاملاً پاک و پاکیزه است. همه کارهایم را هم در همین اتاق انجام می دادم. آنجا زندگی می کردم، کار می کردم، سر خودم را گرم می کردم و خلاصه خیلی به من خوش می گذشت. اما آن روزی که به یاد حرف آن آدم افتادم، یکمرتبه هوایی شدم و دیدم این اتاق بزرگ، چندین در دارد و رفتم یک کمی از درها را باز کردم و خدا می داند که پشت آن در چه دیدم! یک اتاق تاریک مرطوب پر از خرت و پرت و تار عنکبوت! واقعاً ترسیدم و نخستین حسی که به من دست داد این بود که در را ببندم و دیگر هرگز آن را باز نکنم. بعد یادم آمد که بالاخره این اتاق هم جزئی از خانه من است و گیریم که هزار بار هم به خودم بگویم که چنین اتاقی در خانه من نیست، ولی هست و چاره ای ندارم که آن را تمیز کنم، خرت و پرت های اضافی را دور بریزم، اسباب و اثاثیه پاکیزه در آن بچینم و در آن زندگی کنم. برای همین جستی زدم توی اتاق و سه چهار ساعت تقلا کردم و عرق ریختم و حاصل کار، اتاق قشنگ آفتابرویی شد که از تماشایش کیف کردم. حالا من دو تا اتاق دارم و می توانم آدم های بیشتری را که دوست دارم، به خانه ام دعوت کنم.
خانه من هفت در دیگر هم داشت و من هر هفت در را باز کردم. یک در مرا به سوی موسیقی برد، دیگری به سوی نقاشی، سومی به سوی عشق، چهارمی به سوی زیبایی، پنجمی به سوی شادی و... حالا یک عالمه اتاق دارم که همه شان هفت در دارند و این قصه، پایان ندارد.
هیچ کسی تا به حال نتوانسته است برای اتاق های خانه اش پایانی پیدا کند. این کار را می شود تا بی نهایت ادامه داد. 

 

عشقت را ببخش

 
ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور, زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم.
اهداف و آرزوهایت را با توجه به آن چه که دیگران با اهمیت تصور می کنند تعیین نکن زیرا فقط تو می دانی که چه چیزی برایت بهترین است.
با زندگی کردن در گذشته یا اینده زیستن در زمان حال را از دست نده. حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی همه روزهای عمرت را زیسته ای.
هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری هرگز ناامید نشو.
هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری از مواجه شدن با خطرات نترس, زیرا بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی.
با گفتن این که: یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو.
سریعترین راه دریافت عشق بخشیدن آن به دیگران است.
سریعترین راه از دست دادن آن محکم نگاه داشتن آن است.
رویا های خود را رها نکن. بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی این که هیچ هدفی نداری.
زندگی یک مسابقه نیست بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید. 

 

تمام عاشقانه هایم برای تو...

کبوتر و آسمان

بگذار ســــر به ســـــینه ی من تا که بشنــــــــوی

                                    آهـــــــنگ اشــــــتیاق دلی دردمــــــــــــند را

شاید که بیش از این نپـسنــــدی به کــــار عشق

                                   آزار این رمــــــیده ی ســــــر در کــــــــــمند را

بگذار ســـــر به ســــینه ی مـــــن تا بگـــــویمت

                                  اندوه چیست عشق کدام است غم کجاست

بگـــــــذار تا بگــــــــویمت این مرغ خــــسته جان

                                  عمــــــریست در هــــــوایت از آشیان جداست

دلتنگـــــــم آنچنان که اگــــــــــــر ببینمت به کام

                                 خواهــــــــم که جــــــاودانه بنــــــالم به دامنت

شــــاید که جـــــــــــاودانه بمـــــــــانی کنار من

                                ای نازنــــــــین که هیــــــــچ وفا نیست با منت

تو آســـــــمان آبـــــــــــــی آرام و روشــــــــنی

                                مـــــن چون کبـــــــــوتری کــه پرم در هوای تو

یک شب ســــــــــتاره های تو را دانه چین کنم

                               با اشـــــــک شــــــــرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوســــــمت ای نوشــــــــخند صبـــــح

                                بگـــــــــذار تا بنوشــــــمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنــــــــــــده های توام بیشـــــــــتر بخند،

                                خورشـــــــــــید آرزوی منی گــــــــــــــرم تر بتاب

زنده یاد فریدون مشیری

پ ن ۱: این شعر زیبای مشیری عجیب بهم حال میده، علی الخصوص وقتی با صدای زیبای علیرضا قربانی خوانده میشود.

پ ن ۲: برام دعا کنید، خیلی تنها شدم و دلم گرفته.

شیوانا

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."

نیره ملک لو

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"


پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"


شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."


"ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."


شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"


دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"


شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"


پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."


یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.


یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"


شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."

نیره ملک لو

برای تو ...

امروز بعد از نماز ظهر تفالی به حاظ زدم که این شعر زیبا و امید بخش اومد حیفم اومد خودم  تنهایی ازش لذت ببرم.
برام دعا کنید
 
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد 
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت 
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند 
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش 
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم 
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی 
دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینه حافظ 
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد

ع مثل عشق!

 

يک بار دختري حين صحبت با پسري که عاشقش بود، ازش پرسيد

چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟

-        دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان کني... پس چطور دوستم داري چطور ميتوني بگي عاشقمي؟

-        من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت کنم

ثابت کني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي

-        باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،

-        صدات گرم و خواستنيه،

-        هميشه بهم اهميت ميدي،

-        دوست داشتني هستي،

-        با ملاحظه هستي،

-        بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکي کرد و به حالت کما رفت

پسر نامه اي رو کنارش گذاشت با اين مضمون

« عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا که نميتوني حرف بزني، ميتوني؟

نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم، اما حالا که نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، براي حرکاتت عاشقتم، اما حالا نه ميتوني بخندي نه حرکت کني، پس منم نميتونم عاشقت باشم

اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دليل ميخواد؟

نه!معلومه که نه!!

پس من هنوز هم عاشقتم »

عشق واقعي هيچوقت نمي ميره

اين هوس است که کمتر و کمتر ميشه و از بين ميره

عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"

ولي عشق کامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"

سرنوشت تعيين ميکنه که چه شخصي تو زندگيت وارد بشه،اما قلب حکم مي کنه که چه شخصي در قلبت بمونه

 

عاشقانه ای آرام برای تو ...

هنوز اندر پي اونم

که مي شه عاشقش باشم

مثل درياي من باشه

منم چون قايقش باشم

هنوز اندر پي اونم

که عمري مرحمم باشه

شريک خنده و شادي رفيق ماتمم باشه

هنوزم در پي اونم

که عشقش سادگي باشه

نگاه هاي پراز مهرش پناه خستگيم باشه

ميگن جوينده يابنده است

ولي پاهاي من خسته است

من حتي با همين پاها

ميرم تا حدي که جان است

هنوزم در پي اونم

که اشکامو روي گونم

با اون دستاي پر مهرش کنه پاکو بگه جونم

بگه جونم نکن گريه منم اينجام

بزار دستاتو تو دستام

تو احساس منو مي خواي

منم اي گل تورو مي خوام

خدايا عشق من پاکه

درسته عشقي از خاکه

منم اون عاشق خاکي

که از عشق تو دل چاکه

هنوزم در پي اونم

که اشکامو روي گونم

با اون دستاي پر مهرش

کنه پاکو بگه جونم

بگه جونم نکن گريه منم اينجام

بزار دستاتو تو دستام

تو احساس منو مي خواي

منم اي گل تورو مي خوام

 

این روزا بدجوری دلم گرفته، رضا صادقی هم که با این کارش( احساس ) شاهکار کرده و شده همدم لحظه های من، برام دعا کنید.

لیوان آب ...

استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم
استاد گفت:
من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقی نمی افتد.
استاد پرسید:
خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقی می افتد؟
یکی از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد میگیرد.
حق با توست... حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
 
 
 
 
 
شاگرد دیگری گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج می شوند. و مطمئنا“ کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلی خوب است. ولی آیا در این مدت وزن لیوان تغییرکرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روی عضلات می شود؟ درعوض من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند. یکی از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقا“ مشکلات زندگی هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید.
اشکالی ندارد.. اگر مدت طولانی تری به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کاری نخواهید بود.
فکرکردن به مشکلات زندگی مهم است.. اما مهم تر آن است که درپایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرند، هر روز صبح سرحال و قوی بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هرمسئله و چالشی که برایتان پیش می آید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذاری.
زندگی همین است

نمک پرورده دامان عشقم

دل من کوره سوزان عشق است
دلم سوگند پاکش جان عشق است
دلم این عاشق شوریده مست
نمک پرورده دامان عشق است

دریغا چشم بینائی نداروم
ببین جز جان رسوائی نداروم
اگر رد میکنی رد کن ولی من
بجز درگاه تو جائی نداروم

پریشان خاطرو مست تویوم مو
قسم بر غم که پا بست تویوم مو
اگر شوریده حالو بیقراروم
نمک پروردیه دست تویوم مو
 
خداوندا دلی دارم عطش سوز
که نه در شب بود تابش نه در روز
ز بعد مردنم ای آ تش عشق
کنار گور من شمعی بیفروز

شب از نیمه گذشتودیده باز است
چرا امشب شبم دورو دراز است
وضو کن با سرشک چشمم ای دل
که امشب فرصت رازو نیاز است
 
قیصر امین پور

عاشقانه اي آرام برای تو ...

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر بوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بنفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ... دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ... دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن... دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم... دوست می دارم

خوشا با تو بودن ...

برای تو.................................................................که دوست دارمت

خوشا با تو بودن زعشقت سرودن

دگر از هوایت سفر نکنم

به صحرای هجران مخواه از من جان

که چون لاله خون در جگر نکنم

اگر من نمانم بمان تو بمان

اگر من نخوانم تو نغمه بخوان

چو رفتم به جایم تو خوش بنشین

تو خاک وجودم به بر بنشان

خوشا بانگ نامت به دور زمان

طنین پیامت به گوش جهان

به آهنگ یاری به رسم وفا

به شب زنده داری به بزم صفا

در این بیقراری به سوز دعا

به صد نغمه خوانم همیشه تورا

تو بر بام عالم ستاره من

نظر در تو اوج نظاره من

به شوق وصالت چو جان بدهم

نگاه تو عمر دوباره من

به عالم نبودم که نام تو بود

که از تو گرفتم نشان وجود

تو ای عشق دیرین تو را که نوشت

تو ای شور شیرین تو را که سرود

به پایان شب من رسیده زتو

که صد صبح دمیده زتو

سکوت غم زمن ترانه زتو

نیاز شب از من سپیده زتو

تو دستم گرفتی قدم به قدم

رفیقم تو هستی به شادی و غم

زجان محو شوق بهاره توام

که تا پای جان در کنار توام

پندهایی برای زندگی

با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید ، مهارتهای مکالمه ای مثل دیگر مهارتها خیلی مهم میشوند.

1. یک به مردم بیش از آنچه انتظار دارند بدهید و این کار را با شادمانی انجام دهید .

2. با مرد یا زنی ازدواج کنید که عاشق صحبت کردن با او هستید. برای اینکه وقتی پیرتر می شوید ، مهارتهای مکالمه ای مثل دیگر مهارتها خیلی مهم میشوند .

3. همه ی آنچه را که می شنوید باور نکنید، همه ی آنچه را که دارید خرجنکنید و یا همانقدر که می خواهید نخوابید .

4. وقتی می گویید "دوستت دارم" منظورتان همین باشد

5. وقتی می گویید "متاسفم" به چشمان شخص مقابل نگاه کنید. 

6.  قبل از اینکه ازدواج کنید حداقل شش ماه نامزد باشید.

7. به عشق در اولین نگاه باور داشته باشید .

8. هیچوقت به رؤیاهای کسی نخندید . مردمی که رؤیا ندارند هیچ چیز ندارند .

9. عمیقاً و با احساس عشق بورزید . ممکن است آسیب ببینید ولی این تنها راهی است که به طور کامل زندگی می کنید .

10. در اختلافات منصفانه بجنگید و از کسی هم نام نبرید .

11. مردم را از طریق خویشاوندانشان داوری نکنید .

12. آرام صحبت کنید ولی سریع فکر کنید .

13. وقتی کسی از شما سوالی می پرسد که نمی خواهید پاسخ دهید ، لبخندی بزنید و بگویید  چرا میخواهی این را بدانی؟"

14. به خاطر داشته باشید که عشق بزرگ و موفقیتهای بزرگ مستلزم ریسک های بزرگ هستند .

15. وقتی کسی عطسه می کند به او بگویید "عافیت باشد "

16. وقتی چیزی را از دست می دهید ، درس گرفتن از آن را از دست ندهید .

17. این سه نکته را به یاد داشته باشید : احترام به خود ، احترام به دیگران و مسئولیت همه کارهایتان را پذیرفتن.

18. اجازه ندهید یک اختلاف کوچک به دوستی بزرگتان صدمه بزند .

19. وقتی متوجه می شوید که که اشتباهی مرتکب شده اید ، فوراً برای اصلاح آن اقدام کنید .

20. وقتی تلفن را بر می دارید لبخند بزنید ، کسی که تلفن کرده آن را درصدای شما می شنود .

21. زمانی را برای تنها بودن اختصاص دهید .

آنتونی رابینز

مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»(این تخته بند ِ تن)

پیشانی ِ سختی‌ست سنگ که رویاها در آن می‌نالند
بی‌آب موّاج و بی‌سرو ِ یخ زده.
گُرده‌یی‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌یی را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.
سنگپاره‌یی که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به
خون‌شان آغشته کند.

چرا که سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگان ِ سایه روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.
و اینک ایگناسیوی مبارک زاد است بر سر ِ سنگ.
همین و بس! ــ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگرد ِ پریده رنگش فروپوشیده
رخسار ِ مرد گاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌یی سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ــ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکار ِ بلبلان را داشت;
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشتزده می‌گریزد.
این جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته بند تن که امکان آرامیدنش نیست.

این جا خواهان ِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستار ِ دیدار آنانم من، این جا، رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌یی آموزند، چنان چون رودی
با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود
بی‌آن که نفس ِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شب ِ محروم از سرود ِ ماهی‌ها
و در خارزاران ِ سپید ِ دود ِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خوکند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد.

از تو در شگفت هم نمی توانم بود

"الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایت علی ابن ابی طالب علیه السلام."

این روز زیبا را به تمامی پدارن نمونه و مردان جوانمرد ایرانی تبریک بگویم و باز بگویم که مردانگی زیبنده ی پدران نیکو و همسران شایسته است.

کلام من در شرح مردانگی های علی قاصر است و به همین سبب گزیده ای از کلام بزرگان شعر و ادب را برگزیدم که به خوبی بیانگر مردانگی و بزرگی علی است.

((...خجسته باد نام خداوند ، نیکوترین آفریدگاران
    که تو را آفرید
     از تو در شگفت هم نمی توانم بود
     که دیدن بزرگیت را چشم کوچک من بسنده نیست
      مور
     چه می داند که بر دیواره اهرام می گذرد
     یا بر خشتی خام
     تو 
    آن بلند ترین هرمی که فرعون تخیل می تواند ساخت      
    و من
    آن کوچکترین مور
    که بلندای تو را در چشم نمی تواند داشت ...

***

خدای رحمت کند بنده ای را که سخن خردمندانه را بشنود و دریابد و هر گاه به سوی رشد و هدایت خوانده شود،پاسخ مثبت گوید و دامن ِ راهبر گیرد تا به ساحل نجات رسد.

علی (ع)

***

ز بحر بس که برد آب سوي دشت سحاب 
سراب بحر شود عنقريب و بحر سراب 

گرفته روي زمين آب بحر تا حدي 
که‌گر کسي متردد شود پياده در آب 

چنان بود که ز فرقش کلاه باراني 
گهي نمايد و گاهي نهان شود چو حباب 

غريب نيست که گردد ز شست و شوي غمام 
به رنگ بال حواصل سفيد پرغراب 

عجب که بند شود تا به پشت گاو زمين 
نعوذباله اگر پا فرو رود به خلاب 

چنان ز باديه سيلاب موج رفته به اوج 
که نسر چرخ چو مرغايي است بر سر آب 

***

خواجه‌ی حق پیشوای راستین  
کوه حلم و باب علم و قطب دین

ساقی کوثر، امام رهنمای  
ابن عم مصطفا، شیرخدای

مرتضای مجتبا، جفت بتول  
خواجه‌ی معصوم، داماد رسول

در بیان رهنمونی آمده  
صاحب اسرار سلونی آمده

مقتدا بی‌شک به استحقاق اوست  
مفتی مطلق علی الاطلاق اوست

***

مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد
خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت

آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند
آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت

معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت
قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت

هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت

هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد
هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت

بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت

ببخشید که از هر شعر، گزیده ای را برگزیدم، اشعار طولانی بودند و ممکن بود از حوصله شما خارج باشد، دوستانی که تمایل دارند اشعار و خطبه را به صورت کامل مشاهده کنند به ادامه مطلب مراجعه کنند.

ادامه نوشته

مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»(خون منتشر)

نمی‌خواهم ببینمش!

بگو به ماه، بیاید
چرا که نمی‌خواهم
خون ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!

ماه ِ چارتاق
نریان ِ ابرهای رام
و میدان خاکی ِ خیال
با بیدبُنان ِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!

خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!
نمی‌خواهم ببینمش!

ماده گاو ِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوان ِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

پله پله برمی‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بردوش.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی ِ خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم ِ زیبایی ِ خود را می‌جست
رگ ِ بگشوده‌ی خود را یافت.
نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دل ِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و توانایی ِ پروازش
                        اندک اندک
می‌گریزد از تن.

فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.

چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود آرم سر؟
ــ نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها برهم نفشرد.
مادران خوف
                اما
سربرآوردند
وز دل ِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسداران ِ مِهی بی‌رنگ:

در شهر سه‌ویل
شهزاده‌یی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زور ِ بازوی حیرت‌آور ِ او
شط غرنده‌یی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.

نغمه‌یی آندُلسی
                         می‌آراست
هاله‌یی زرین بر گرد ِ سرش.

خنده‌اش سُنبل ِ رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.

ورزا بازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته بازارها،
و با نیزه‌ی نهایی ِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!

اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاه ِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سر انگشتان ِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌ساز ِ خونش باز می‌آید

می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ــ
تا کنار رودباران ِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.

آه، دیوار سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاه ِ رنج!
آه، خون سخت ایگناسیو!
آه بلبل‌های رگ‌هایش!

نه،
نمی‌خواهم ببینمش!

نیست،
نه جامی
            که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
                 که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
                که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
           که‌ش به سیم ِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

مرثیه برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»(زخم و مرگ)

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذر ِ نیکل و بذر ِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیز ِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دل ِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری ست در حکم بسترش
در ساعت پنج عصر.
نی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاو ِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوق ِ زنبق در کشاله‌ی سبز ِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خرد کرد انبوهی ِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.

در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!