وقتی که...

وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست

وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره

وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته

وقتی تو زندگیت ،  زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری

وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده

وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی

وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می  یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی

وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده

وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه

وقتی دلت تنگ می شه ،  حتماً  وقتشه با خدای خودت تنها باشی

بقول


به قـــولِ بابام

دیکتـاتـور اون بچّه ی دو ساله ست که بیست نـفر مجبورند به خاطــر اون کـارتون نگاه کنند
 
به قـــولِ لامارتین شاعر فرانسوی ،
تو را دوست دارم بدون آنکه علتش را بدانم.محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا . . .
 
به قـــولِ مارتین لوتر کینگ،
 
گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است…!
 
به قـــولِ مایکل اسکوفیلد
 
همیشه اون تغییری باش که میخوای توی دنیا ببینی.
 
به قـــولِ خسرو گلسرخی:
 
بسپاریم بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند؛ تا آیندگان ندانند بیعرضگانِ این برهه از تاریخ ما بوده ایم…!
 
 
به قـــولِ زنده یادحسین پناهی
تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت
زوووووووو…..
تمرین روزهای نفس گیرزندگی بود
 
به قـــولِ چارلی چاپلین
 
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز…!
 
به قـــولِ حسین پناهی
 
قطعا روزی صدایم را خواهی شنید… روزی که نه صدا اهمیت دارد نه روز..
 
 
به قـــول ارنستو چه گوارا

 
دستم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند…
اما هیچ کس فکر نکرد که شاید

یک گل کاشته باشم
…!
 
به قـــولِ حسین پناهی
 
این آینده ,کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرامِ دیدارش کردم؟
 
به قـــولِ پروفسور حسابی:
 
یکی از دانشجویان پروفسور حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
 پروفسور جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
 
به قـــولِ والت ویتمن
 زندگی به من آموخت؛
بودن با کسانی که دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.

 
به قـــولِ مارک تواین
 آنجا که آزادی نیست،
اگر رای دادن چیزی را تغییر می داد،
اجازه نمی دادند که رای بدهید!
 
به قـــولِ برتراند راسل

 
مشکل دنیا این است، که احمق ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالیکه دانایان، سرشار از شک و تردیدند

قسمت هایی از دعای عرفه امام حسین (ع) به قلم دکتر علی شریعتی:

اگر به فرض که هیچ دلیلی بر حقانیت و صلاحیت امام حسین (ع) نباشد , بعد آدم یک بار دعای عرفه بخواند, می شود به “حسین” ایمان نیاورد؟ نشناسدش؟ عاشقش نشود؟دیوانه اش نشود؟ آیا چنین چیزی امکان دارد؟ یک بار بخوانید، عاشق می شوید…

حمد و سپاس خدایی را سزاست که تیر حتمی قضایش را هیچ سپری نمی شکند و لطف و محبت و هدایتش را هیچ مانعی باز نمی دارد و هیچ آفریده ای به پای شباهت مخلوقات او نمی رسد.

حهل و نادانی من و عصیان و گستاخی من تو را باز نداشت از اینکه راهنمایی ام کنی به سوی صراط قربتت و موفقم گردانی به آنچه رضا و خوشنودی توست.

پس

هر گاه که تو را خواندم پاسخم گفتی .

هر چه از تو خواستم عنایتم فرمودی.

هرگاه اطاعتت کردم قدردانی و تشکر کردی.

و هر زمان که شکرت را بر جا آوردم بر نعمت هایم افزودی.

و اینها همه چیست؟

جز نعمت تمام و کمال و احسان بی پایان تو؟!

من کدام یک از نعمت های تو را می توانم بشمارم یا حتی به یاد آورم و به خاطر سپارم؟

خدایا!الطاف خفیه ات و مهربانی های پنهانی ات بیشتر و پیشتر از نعمتها ی آشکار توست.

خدایا!من را آزرمناک خویش قرار ده آن سان که انگار میبینمت.

من را آنگونه حیامند کن که گویی حضور عزیزت را احساس می کنم.

خدایا!

من را با تقوای خودت سعادتمند گردان.

و با مرکب نافرمانی ات به وادی شقاوت و بد بختی ام مکشان.

در قضایت خیرم را بخواه.

و قدرت برکاتت را بر من فرو ریز تا آنجا که تاخیر را در تعجیل های تو و تعجیل را در تاخیر های تو نپسندم.

آنچه را که پیش می اندازی دلم هوای تاخیرش را نکند.

و آنچه را که بازپس می نهی من را به شکوه و گلایه نکشاند.

پروردگار من!

من را از هول و هراس های دنیا و غم واندوه های آخرت رهایی ببخش.

و من را از شر آنان که در زمین ستم می کنند در امان بدار.

خدایا!

به که واگذارم می کنی؟

به سوی که می فرستی ام؟

به سوی آشنایان و نزدیکان؟تا از من ببرند و روی برگردانند.

یا به سوی غریبان و غریبه گان تا گره در ابرو بیافکنند و مرا از خویش برانند؟

یا به سوی آنان که ضعف مرا می خواهند و خواری ام را طلب می کنند؟

من به سوی دیگران دست دراز کنم؟در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من.

ای توشه و توان سختی هایم!

ای همدم تنهایی هایم!

ای فریاد رس غم وغصه هایم!

ای ولی نعمت هایم!

ای پشت و پناهم در هجوم بی رحم مشکلات!

ای مونس و مامن و یاورم در کنج عزلت و تنهایی و بی کسی!

ای تنها امید و پناهگاهم در محاصره ی اندوه و غربت و خستگی!

ای کسی که هر چه دارم از توست و از کرامت بی انتهای تو!

تو پناهگاه منی!

تو کهف منی!

تو مامن منی!

وقتی که راه ها و مذهب ها با همه ی فراخی شان مرا به عجز می کشانند و زمین با همه ی وسعتش بر من تنگی می کند و ………..

اگرنبود رحمت تو بی تردید من از هلاک شدگان بودم.

و اگر نبود محبت تو بی شک سقوط و نا بودی تنها پیشروی من میشد.

ای زنده!

ای معنای حیات! زمانی که هیچ زنده ای در وجود نبوده است.

ای آنکه :

با خوبی و احسانش خود را به من نشان داد.

و من با بدی ها و عصیانم در مقابلش ظاهر شدم.

ای آنکه:

در بیماری خواندمش و شفایم داد.

در جهل خواندمش و شناختم عنایت کرد.

در تنهایی صدایش کردم و جمعیتم بخشید.

در غربت طلبیدمش و به وطن بازم گرداند.

در فقر خواستمش و غنایم بخشید.

من آنم که بدی کردم … من آنم که گناه کردم.

من آنم که به بدی همت گماشتم.

من آنم که در جهالت غوطه ور شدم.

من آنم که غفلت کردم.

من آنم که پیمان بستم و شکستم.

من آنم که بد عهدی کردم …..

و … اکنون باز گشته ام.

باز آمده ام با کوله باری از گناه و اقرار به گناه.

پس تو در گذر ای خدای من!

ببخش ای آنکه گناه بندگان به او زیان نمی رساند.

ای آنکه از طاعت خلایق بی نیاز است و با یاری و پشتیبانی و رحمتش مردمان را به انجام کارها ی خوب توفیق می دهد.

معبود من!

اینک من پیش روی توام و در میان دست های تو.

آقای من!

بال گسترده و پر شکسته و خوار و دلتنگ و حقیر.

نه عذری دارم که بیاورم نه توانی که یاری بطلبم.

نه ریسمانی که بدان بیاویزم.

و نه دلیل و برهانی که بدان متوسل شوم.

چه می توانم بکنم؟ وقتی که این کوله بار زشتی و گناه با من است ؟!

انکار؟!

چگونه و از کجا ممکن است و چه نفعی دارد وقتی که همه ی اعضا و جوارحم به آنچه کرده ام گواهی می دهند؟

خدای من!

خواندمت پاسخم گفتی.

از تو خواستم عطایم کردی.

به سوی تو آمدم آغوش رحمت گشودی.

به تو تکیه کردم نجاتم دادی.

به تو پناه آوردم کفایتم کردی.

خدایا!

از خیمه گاه رحمتت بیرونمان مکن.

از آستان مهرت نومیدمان مساز.

آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.

از درگاه خویشت ما را مران.

ای خدای مهربان!

بر من روزی حلالت را وسعت ببخش.

و جسم و دینم را سلامت بدار.

و خوف و وحشتم را به آرامش و امنیت مبدل کن.

و از آتش جهنم رهایم ساز.

خدای من!

اگر آنچه از تو خواسته ام عنایتم فرمایی , محرومیت از غیر از آن زیان ندارد.

و اگر عطا نکنی هر چه عطا جز آن منفعت ندارد.

یا رب! یا رب! یا رب!

خدای من!

این منم و پستی و فرو مایگی ام.

و این تویی با بزرگی و کرامتت.

از من این می سزد و از تو آن

” چگونه ممکن است به ورطه ی نومیدی بیافتم در حالی که تو مهربان و صمیمی جویای حال منی.”

خدای من!

تو چقدر با من مهربانی با این جهالت عظیمی که من بدان مبتلایم!

تو چقدر درگذرنده و بخشنده ای با این همه کار بد که من می کنم و این همه زشتی کردار که من دارم.

خدای من!

تو چقدر به من نزدیکی با این همه فاصله ای که من از تو گرفته ام.

تو که اینقدر دلسوز منی!

خدایا تو کی نبودی که بودنت دلیل بخواهد؟

تو کی غایب بوده ای که حضورت نشانه بخواهد؟

تو کی پنهان بوده ای که ظهورت محتاج آیه باشد؟

کور باد چشمی که تو را ناظر خویش نبیند.

کور باد نگاهی که دیده بانی نگاه تو را درنیابد.

بسته باد پنجره ای که رو به آفتاب ظهور تو گشوده نشود.

و زیانکار باد سودای بنده ای که از عشق تو نصیب ندارد.

خدای من!

مرا از سیطره ی ذلت بار نفس نجات ده و پیش ازآنکه خاک گور بر اندامم بنشیند از شک وشرک رهایی ام بخش.

خدای من!

چگونه نا امید باشم در حالی که تو امید منی!

چگونه سستی بگیرم ,چگونه خواری پذیرم که تو تکیه گاه منی!

ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش چنان تجلی کرده ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکنده.

یا رب! یا رب! یا رب!

امشب كسی به  سیب دلم  ناخنك زده  است!

 

 

sms-jok.royablog.com  شعر و متن عاشقانه

امشب كسی به  سیب دلم  ناخنك زده  است!
بر زخمهای كهنه قلبم نمك زده است!

این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!
خون است اینکه بر جگر ِ من شتك زده است

قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین
ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلك زده است!

امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد
بر سفره ای كه نان دعایش كپك زده است!

هرشب من -آن غریبه كه باور نمی كند
نامرد روزگار، به او هم كلك زده است-

دارد به باد می سپرد این پیام را:
سیب دلم برای تو ای دوست، لك زده است!

می خواهم صدایت را بشنوم

حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز می کنند .
تورا دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
ترا دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید .
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد .


رضا بروسان

شهرۀ شهر شدم تا به تو دل باخته ام

کوکب از دیده به شب ریزم و اندر عجبم
کز چه با این همه کوکب شده تاریک شبم
شهرۀ شهر شدم تا به تو دل باخته ام
مهرۀ مهر تو افکند عجب در تعبم
مطلب من طلب وصل تو می باشد و بس
رسد آیا سوی دامان تو دست طلبم
سنگ هجران تو بشکسته ز من شیشۀ دل
تابشی کن ببر از این دل بی تاب تبم
دوخته چشم به راهت من حیران شب و روز
دولت وصل تو ای شاه ز حق می طلبم

خـــــــــدایــــــا!

 

خـــــــــدایــــــا!
من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم؛
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آیدسراغت.
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب میکند
و چشمهایش را می بندد و می گوید: من این حرفهاسرم نمی شود. باید!دعایم را مستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کند و گاهی خودش را برایت لوس میکند؛
همانی که نمازهایش یک در میان قضا می شود و کلی روزه ی نگرفته دارد؛
همانی که بعضی وقتها پشت سر مردم حرف می زند و گاهی بدجنس می شود.
البته گاهی هم خودخواه،گاهی هم دروغگو.
حالا یادت آمد من کی هستم؟ البته می دانم که مرا خیلی خوب می شناسی.
تو اسم مرا ....می دانی و اینکه کجا زندگی می کنم
اما خدایا!
اما من هیچ چیز از تو نمی دانم. هیچ چی که دروغ است؛چرا یک کمی می دانم.
اما این یک کمی خیلی کم است.
راستش چند وقتی است که چند تا تصمیم جدید گرفته ام.
دوست دارم عوض بشوم،دوست دارم بهتر باشم.
من یک عالم سئوال دارم؛سئواهایی که هیچ کس جوابش را بلد نیست.
دوست دارم تو جوابم را بدهی. قول می دهی؟
راستی یادت باشد این حرفها یک راز است خدا!
راز من و تو. خواهش می کنم به کسی چیزی نگو؛
حتی به مادرم...حتی به او...

خوشحالم که تو را دارم ... (نوشته ای از دفتر دل شهاب تیبا)

من خوشحالم

 من خوشحال از صدای تکرار نفسهای توأم

 از فریاد بی گمان دستامان

 که چه دلچسب بر پوست تنمان میلغزند و عشق را فریاد می زنند

 خوشحال از پیچش پر طپش پاهامان که احساس را معنا می کنند


                                    آری ، من خوشحالم

                                    خوشحال از سکوت چسبناک لبهامان که آرامش را زمزمه می کنند

                                    از بوسه ی باد بر تن عریانمان که طراوت زندگی را آشکار می کند

                                    خوشحال از تکرار با تو بودنها

                                    خوشحال از لحظه هایی که با فکر تو سپری میشوند

                                    خوشحالم که  میدانم هر لحظه به من فکر می کنی

                                    خوشحال از آرامش همیشگی که در کنار تو دارم

                                    از آرامشی که با تو دارم

                                    و باز خوشحال که چون توئی دارم

                                    آری عزیزم بدان و ببین که من خوشحال از داشتن توأم

                                    خوشحالم که دوستت دارم

                                    ...




 Khoshhal.jpg


کوتاه و  جذاب

 این مطلب، نوشته‎ای کوتاه و در عین حال جذاب است که دالایی لاما برای سال 2008 تنظیم کرده است. بخوانید و سرخوش گردید.


1-  به خاطر داشته باش که عشق‎های سترگ ودستاوردهای عظیم، به خطر کردن‎ها و ریسک‎های بزرگ محتاج‎اند.

2-   وقتی چیزی را از دست دادی، درس گرفتن از آن را از دست نده.

3- این سه میم را از همواره دنبال کن:

* محبت و احترام به خود را
* محبت به همگان را

* مسؤولیت‎پذیری در برابر کارهایی که کرده‎ای

4- به خاطر داشته باش دست نیافتن به آنچه می‎جویی، گاه اقبالی بزرگ است.

5- اگر می‎خواهی قواعد بازی را عوض کنی، نخست قواعد را فرابگیر.

6- به خاطر یک مشاجره‎ی کوچک، ارتباطی بزرگ را از دست نده.

7-  وقتی دانستی که خطایی مرتکب شده‎ای، گام‎هایی را پیاپی برای جبران آن خطا بردار.

8-  بخشی از هر روز خود را به تنهایی گذران.

9-  چشمان خود را نسبت به تغییرات بگشا، اما ارزش‎های خود را به‎سادگی در برابر آنها فرومگذار.

10-  به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترین پاسخ است.

11-  شرافتمندانه بزی؛ تا هرگاه بیش‎تر عمر کردی، با یادآوری زندگی خویش دوباره شادی را تجربه کنی.

12-  زیرساخت زندگی شما، وجود جوی از محبت و عشق در محیط خانه و خانواده است.

13-  در مواقعی که با محبوب خویش ماجرا می‎کنی و از او گله داری، تنها به موضوعات کنونی بپرداز و سراغی از گلایه‎های قدیم نگیر.

14-   دانش خود را با دیگران در میان بگذار. این تنها راه جاودانگی است.

15-  با دنیا و زندگیِ زمینی بر سر مهر باش.

16-  سالی یک بار به جایی برو که تا کنون هرگز نرفته‎ای.

17-  بدان که بهترین ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نیاز شما به هم سبقت گیرد.

18-  وقتی می خواهی موفقیت خود را ارزیابی کنی، ببین چه چیز را از دست داده‎ای که چنین موفقیتی را به دست آورده‎ای.

19-  در عشق و آشپزی، جسورانه دل را به دریا بزن.

 

علی ...

علی بعد از مرگش حیاتی باروتر از دوران زندگی خود دارد و علی رنج های بزرگتری از رنجهای پیش از مرگ خود دارد و آن رنجهای بعد از مرگش ما هستیم (پیروان علی)
اگر به شمشیر آن ساده دل و نا آگاه ؛ متعصب و بی شعور و آلت دست خارجی کشته شد و توانست بگوید که به خدای کعبه نجات پیدا کردم از رنج ما هنوز نجات پیدا نکرده از رنج انتصاب او به ما و از رنج انتصاب ما به او
برای رنج او یک کاری بکنیم و برای تخفیف دردهای او کاری انجام بدهیم و میدانیم که باید چکار کرد؟! امروز اگر کسی بگوید معلوم نیست باید چکار کرد و بگوید نمی دانیم چه خدمتی بکنیم به خودش دروغ گفته وبه مردم.
هر کسی میداند که باید چکاری انجام بدهد...

دکتر علی شریعتی

در این شبهای عزیز از همتون التماس دعا دارم

نیایش های استاد علامه حسن زاده آملی

الهی! خانه کجا و صاحب خانه کجا؟

طائف آن کجا و عارف این کجا؟

آن سفر جسمانی است و این روحانی. آن برای دولتمند است و این برای درویش.

آن اهل و عیال را وداع کند و این ماسوا را. آن ترک مال کند و این ترک جان.

سفر آن در ماه مخصوص است و این راه همه ماه. و آن را یک بار است و این را همه عمر.

آن سفر آفاق کند و این سفر انفس، راه آن را پایان است و این را نهایت نبود.

آن می رود که برگردد و این می رود که از او نام و نشانی نباشد.

آن فرش پیماید و این عرش. آن مُحرم می شود و این مَحرم.

آن لباس احرام می پوشد و این از خود عاری می شود.

آن لبیک می گوید و این لبیک می شنود.

آن تا به مسجد الحرام رسد و این از مسجد الاقصی بگذرد.

آن استلام حجر کند و این اشتقاق قمر. آن را کوه صفاست و این را روح صفا. سعی آن چند مرّه بین صفا و مروه است و سعی این، یک مرّه در کشور هستی.

آن هروله می کند و این پرواز. آن مقام ابراهیم طلب کند و این مقام ابراهیم.

آن آب زمزم نوشد او این آب حیات. آن عرفات بیند و این عرصات.

آن را یک روز وقوف است و این را همه روز. آن از عرفات به مشعر کوچ کند و این از دنیا به محشر. آن رمی جمرات کند و این رجم همزات. آن حلق رأس کند و این ترک سر.

آن را «لافسوق و لاجدال فی الحج» است و این را «فی العُمر». آن بهشت طلبد و این بهشت آفرین. لاجرم آن حاجی شود و این ناجی. خنک آن حاجی که ناجی است..

الهی توانگران را به دیدن خانه خوانده ای و درویشان را به دیدار خداوندِخانه. آنان سنگ و گل دارند و اینان جان ودل. آنان سرگرم درصورتندو اینان محو در معنا.

خوشا آن توانگری که درویش است. 
الهی! تن به سوی کعبه داشتن چه سودی دهد آن را که دل به سوی خداوند کعبه ندارد؟

شش اصل بیل گیتس

 

اصل اول) د‌ر زند‌گی، همه چیز عاد‌لانه نیست، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید‌.
اصل د‌وم) د‌نیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. د‌ر این د‌نیا از شما انتظار می‌رود‌ قبل از آن‌که نسبت به خود‌تان احساس خوبی د‌اشته باشید‌، کار مثبتی انجام د‌هید‌.
اصل سوم) پس از فارغ‌التحصیل شد‌ن از د‌بیرستان و استخد‌ام، کسی به شما رقم فوق‌العاد‌ه زیاد‌ی به عنوان حقوق پرد‌اخت نمیکند‌؛ به همین د‌لیل باید‌ قبل از رسید‌ن به مقام معاون ارشد ‌ برای مقام و مزایایش زحمت کشید‌.
اصل چهارم) اگر فکر می‌کنید‌ آموزگارتان سختگیر است، سخت د‌ر اشتباه هستید‌. پس از استخد‌ام شد‌ن متوجه خواهید‌ شد‌ که رئیس شما خیلی سختگیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ند‌ارد‌.
اصل پنجم) آشپزی د‌ر رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد‌ ند‌ارد‌. پد‌ربزرگ‌های ما برای این کار اصطلاح د‌یگری د‌اشتند‌، از نظر آنها این کار یک فرصت بود‌.
اصل ششم) اگر د‌ر کارتان موفق نیستید‌، والد‌ین خود‌ را ملامت نکنید‌، از نالید‌ن د‌ست بکشید‌ و از اشتباهات خود‌ د‌رس بگیرید‌.


 

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد

    You can't make someone love you

    You can't make someone love you
    تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه

    all you can do is be someone who can be loved
    تمام اون کاری که میتونی انجام بدی، اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

    the rest is up to the person to realize your worth
    و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه


    It's better to lose your pride to the one you love
    بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری از دست بدی تا این که

    than to lose the one you love because of pride
    کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی


    We spend too much time looking for the right person to love
    ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی برای دوست داشتن

    or finding fault with those we already love
    یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

    when instead
    باید به جای این کار

    we should be perfecting the love we give
    در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم


    Never abandon an old friend
    هیچوقت یه دوست قدیمیت رو ترک نکن

    You will never find one who can take their place
    چون هیچ زمانی کسی جای اون رو نخواهد گرفت

    Friendship is like wine
    دوستی مثل شراب میمونه

    older it gets better as it grows
    که هر چی کهنه تر بشه ارزشش بیشتر میشه


     When people talk behind your back, what does it mean

    دیدگاه زیبای گاندی: ۷ مورد خطرناک!

     

    دیدگاه زیبای گاندی: ۷ مورد خطرناک!

    از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

    ۱-ثروت، بدون زحمت

    ۲-لذت، بدون وجدان

    ۳-دانش، بدون شخصیت

    ۴-تجارت، بدون اخلاق

    ۵-علم، بدون انسانیت

    ۶-عبادت، بدون ایثار

    ۷-سیاست، بدون شرافت

    این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه‌اش داد.

    معجزه

     
    راهبی در جست و جوی معجزه خانه و کاشانه اش را ترک کرد، اما هنوز چند فرسخی از شهر دور نشده بود که در راه به چوپانی با گله اش برخورد که از سمت مغرب به سویش می آمد. چوپان با تعجب پرسید: ای مرد، تنها در این بیابان به کجا راه افتاده ای در حالی که می بینی هوا رو به تاریکی است؟!مرد پاسخ داد: در جست وجوی معجزه به راه افتاده ام.
    چرا که در شهر هرگز معجزه ای رخ نداده است و مردم تنها از آن افسانه هایی به خاطر دارند و من یک راهب هستم و در حالی که تاکنون معجزه ای را به چشم خود ندیده ام، هرروز برای مردم از معجزه های خداوند سخن گفته ام! چوپان گفت: ای مرد از همین راه بازگرد چرا که این معجزه برای تو رخ داده است و تو از آن بی خبری!
    راهب پرسید: کدام معجزه؟چوپان پاسخ داد: همین که خداوند مرا با گوسفندانم بر سر راه تو قرار داده که از این راه بازگردانیمت، چرا که آن سوتر دره ای است که شب هنگام گرگ های گرسنه انتظار شوریده حالی تو را می کشند. 

    آرزوهای «ویکتور هوگو»

     
    اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی دوستدار که دستکم یکی در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشد. و چون زندگی بدین گونه است، برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی، نه کم و نه زیاد، درست به اندازه، تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن ها اعتراضش به حق باشد، تا که زیاده به خودت غره نشوی. و نیز آرزومندم مفید فایده باشی. نه خیلی غیرضروری، تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است، همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد.
    همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند، چون این کار ساده ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می کنند و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی. و امیدوام اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشوی و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی، چراکه هر سنی خوشی و ناخوشی خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند. امیدوارم سگی را نوازش کنی، به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک قناری گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهی اش را سر می دهد. چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان. امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی، هرچند خرد بوده باشد و با روئیدنش همراه شوی تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد. بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی زیرا در عمل به آن نیازمندی و برای اینکه سالی یک بار پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مال من است.» فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است! و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، باز هم از عشق حرف برانید تا از نو آغاز کنید.  
     
     

    خانه ام چه بزرگ است!

     
    همین چند وقت پیش بود که تازه معنی حرفی را که کسی سال ها پیش به من گفته بود، فهمیدم!
    او به من گفته بود: «هیچ خبر داری خانه ات اتاق های زیادی دارد » من راستش عادت کرده بودم این طور فکر کنم که خانه من همین یک اتاق نشیمن خیلی بزرگ و پاکیزه را دارد که اتفاقاً اتاق خیلی قشنگی هم هست. هم خوب تزئینش کرده ام و هم کاملاً پاک و پاکیزه است. همه کارهایم را هم در همین اتاق انجام می دادم. آنجا زندگی می کردم، کار می کردم، سر خودم را گرم می کردم و خلاصه خیلی به من خوش می گذشت. اما آن روزی که به یاد حرف آن آدم افتادم، یکمرتبه هوایی شدم و دیدم این اتاق بزرگ، چندین در دارد و رفتم یک کمی از درها را باز کردم و خدا می داند که پشت آن در چه دیدم! یک اتاق تاریک مرطوب پر از خرت و پرت و تار عنکبوت! واقعاً ترسیدم و نخستین حسی که به من دست داد این بود که در را ببندم و دیگر هرگز آن را باز نکنم. بعد یادم آمد که بالاخره این اتاق هم جزئی از خانه من است و گیریم که هزار بار هم به خودم بگویم که چنین اتاقی در خانه من نیست، ولی هست و چاره ای ندارم که آن را تمیز کنم، خرت و پرت های اضافی را دور بریزم، اسباب و اثاثیه پاکیزه در آن بچینم و در آن زندگی کنم. برای همین جستی زدم توی اتاق و سه چهار ساعت تقلا کردم و عرق ریختم و حاصل کار، اتاق قشنگ آفتابرویی شد که از تماشایش کیف کردم. حالا من دو تا اتاق دارم و می توانم آدم های بیشتری را که دوست دارم، به خانه ام دعوت کنم.
    خانه من هفت در دیگر هم داشت و من هر هفت در را باز کردم. یک در مرا به سوی موسیقی برد، دیگری به سوی نقاشی، سومی به سوی عشق، چهارمی به سوی زیبایی، پنجمی به سوی شادی و... حالا یک عالمه اتاق دارم که همه شان هفت در دارند و این قصه، پایان ندارد.
    هیچ کسی تا به حال نتوانسته است برای اتاق های خانه اش پایانی پیدا کند. این کار را می شود تا بی نهایت ادامه داد. 

     

    عشقت را ببخش

     
    ارزشت را با مقایسه کردن خود با دیگران پایین نیاور, زیرا همه ما با یکدیگر متفاوتیم.
    اهداف و آرزوهایت را با توجه به آن چه که دیگران با اهمیت تصور می کنند تعیین نکن زیرا فقط تو می دانی که چه چیزی برایت بهترین است.
    با زندگی کردن در گذشته یا اینده زیستن در زمان حال را از دست نده. حتی اگر یک روز در زمان حال زندگی کنی همه روزهای عمرت را زیسته ای.
    هنگامی که هنوز چیزی برای بخشیدن داری هرگز ناامید نشو.
    هیچ چیز واقعا به پایان نمی رسد تا لحظه ای که خودت دست از تلاش برداری از مواجه شدن با خطرات نترس, زیرا بدین ترتیب فرصت می یابی که بیاموزی چقدر باید شجاع باشی.
    با گفتن این که: یافتن عشق غیر ممکن است مانع ورود عشق به زندگی خود نشو.
    سریعترین راه دریافت عشق بخشیدن آن به دیگران است.
    سریعترین راه از دست دادن آن محکم نگاه داشتن آن است.
    رویا های خود را رها نکن. بدون رویا بودن یعنی بدون امید بودن و ناامیدی یعنی این که هیچ هدفی نداری.
    زندگی یک مسابقه نیست بلکه سفری است که هر قدم از مسیر آن را باید لمس کرد و چشید. 

     

    شیوانا

    پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
    پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
    شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
    "ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
    دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
    پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
    یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
    یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
    شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."

    نیره ملک لو

    پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"


    پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"


    شیوانا گفت:" اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."


    "ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."


    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"


    دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"


    شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"


    پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."


    یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.


    یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"


    شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."

    نیره ملک لو